حرفهایی که هرروز تازه تر میشود

راستش فکر نمیکنم دستم توی نوشتن دلنوشته خوب باشه قرارهم نبودکه توی وبلاگم دلنوشته بذارم اما برای خالی شدن هیچ جارو مناسبتر ازاینجاندیدم.یادم میادحدودا ده سال پیش بودکه در صف های طویل جشنواره فیلم فجر ایستاده بودیم وتقریبا همه دوروبریها مطمئن بودندکه بلیط بهشان نخواهدرسید.القصه باهمکاری مدیر سینما عصرجدیدوسانس فوق العاده ساعت یازده وارد سینما شدیم تا سومین اثراحمدرضامعتمدی(دیوانه ای ازقفس پرید) را به تماشابنشینیم.قبلا فیلم زشت وزیباراازاودیده بودم ومیدانستم احتمالافیلم قابل اعتنایی ساخته. 

چندروزپیش بودکه اتفاقی توی آرشیو فیلمهایم هوس کردم دوباره بنشینم وحس نوستالژیک آن شب برایم تداعی شود.یادم می اید وقتی ازسینماامدم بیرون انقدرشوکه بودم که تقریبا قصه فیلم را فراموش کرده بودم.وروزشماری برای اکران عمومی تایکباردیگرفیلم راببینم!! 

فیلم قصه یک جانباز اعصاب وروان جامانده ازجنگ است که همسرش برای جدایی ازدادگاه تقاضای طلاق کرده.واوریشه این ماجرارابه عموی ناتنی یلداهمسرش مرتبط میداند که یک نزول خوار وسرمایه دار قاچاقچی است.روزبه برای انکه ردپای عموی همسرش رادرمفاسد اقتصادی دنبال کند از استاد ومرادپیرش یعنی فراست میخواهدتااوراازاسایشگاه نجات داده وبار دیگربه اجتماع برگرداند.فراست به کمک روزبه میرودامامستوفی عموی یلدابایک نقشه حساب شده یلدارا دامی میکندبرای شکارفراست.فراست عاشق یلدامیشودوبرای این عشق به مریدخودیعنی روزبه خیانت میکند.روزبه اینک پرونده جمع شده رامفقود شده میبیندویارهمراهش آصف که در تصادف مشکوکی جان سپرده.دربه دربه دنبال فراست میگرددامااورانمی یابد.روزبه ناامیدانه به سمت خانه فراست میرودامااززبان فرزندفراست درمیابدکه پدر خانواده اش را رها کرده وهمسر جدیدی اختیار کرده.روزبه به کمک جوادپسر فراست خانه قصر گونه اورا درشمال شهر میابدو واردآن میشود: 

روزبه:استادیادتون میاداون حیاط قدیمی.حوض پر از ماهی.یاسهای امین والدوله وپیچکهای وحشی 

فراست:منودست انداختی جوون چراحرفتو نمیزنی؟ 

روزبه:توی اون حیاط قدیمی صدای بال فرشته ها شنیده میشد.وقتی شما مثنوی میخوندی من دلم قرص میشد که خدا عاشق بنده هاست 

فراست:بسه دیگه رک وپوست کنده حرف دلتو بزن 

روزبه :استاد بیابرگردبهمون حیاط پر ازصدق وصفا.به همون زندگی ساده وزلال 

فراست:یعنی ما بد از هفت کره زاییدن بای بریم از این واون بپرسیم رسم زایمون چیه؟؟!! 

روزبه:غلط کردم استاد.بیجا کردم.من فقط التماس کردم.به خاطر اون جوونای که تازه اومدن توگود به خدا اگه اوناهم مثل ماشمارو زلال ببینن باهمون صدق وصفا همشون برمیگردن 

فراست:تو داری خودتو از بین میبری جوون تو هر کاری ازدستت براومده کردی تاحد جون کندن همه یه روزی بازنشسته میشن امروزروزبازنشستگی توئه دوره زمونه تغییرکرده یه نگاهی به اطرافت بندازآدمهایی رومیبینی که هیچ نسبتی باتوندارندتواوناروبه لاقیدی متهم میکنی اما اونافقط میخوان اشتباه ماروتکرارنکنن اونا میخوان به عقلشون اقتدا کنن. 

روزبه:روزی که به گوشت تن اون بچه هانیازبودکه مثل یه دیوار دوراین مملکت کشیده بشه کسی رجزعقل نمیخوند....کی اون زمینها رو آزادکرد؟؟ 

فراست:به زمین مشغول شدیم از زمان غافل موندیم زمان هم شوریدمارو پس زد 

روزبه:حالا دیگه ماشدیم پس مونده این سفره!!؟؟ 

فراست:یه طرفی به قاضی میری جوون.توگل سرسبداین مملکتی مردم استخونهای پوسیده شماروتبرک میکنن... امادیگه کسی واسه این حرفا تره هم خوردنمیکنه.حتی اگه فریاد بزنی صدات به گوش کسی نمیرسه توی گوشها صدای غریبه ای پیچیده که دیگه صدای آشنارو نمیشنوفه 

روزبه:صدای غریبه داره ازگلوی خود ما درمیاد.منی که بیست سال پیش قاطی خلق الله آویزونو دوطبقه سرمیخوردم میرفتم جوادیه وقنات آبادحالاماشینم شده بشقاب پرنده خونه ام شده قصر شاه آباد دیگه هرچی هم زور بزنم فقط صدای غریبه ازگلوم درمیاد. 

فراست:تو مثل یه مین میمونی که نه منفجر شدی نه خنثی این وسط موندی میون دست وپاهیچ کی نمدونه تورو چه جور بایداز کار انداخت هیچکی هم نمیدونه کی قراره منفجر بشی!! 

روزبه:اومدم بگم آصف رو کشتن زنم رواز دستم در آوردن.نمیدونم به کجا بردن وبه کی فروختن اینا برای شما مهم نیست؟؟ 

 

 

حالاهرچی فکر میکنم میبینم این صحبتهاچقدر امروز به گوشم آشناست.حرفهایی که آدموآتش میزنه علی الخصوص وقتی که یلداازیکی از اتاقهای کاخ طاغوتی فراست بیرون میاد.امروز هم فراستها زیادن وروزبه هازیادمظلوم چه سرنوشت غریبی برای بازمانده های جنگ مقدس